از امروز می خواهم داستان های قدیمی را براتون بذارم اسم اولین داستان زور امیدوارم دوست داشته باشید حتما نظر میذارین مگه نه؟
زور
روزی, روزگاری گنجشکی در چلة زمستان از لانه بیرون آمد که دانه پیدا کند. کمی که از لانه دور شد, دید تا چشم کار می کند بر بیابان از برف سفید شده و هر جا هم آب بوده یخ بسته.
گنجشک رفت نشست رو یک تکه یخ. این ور و آن ور نگاه کرد بلکه چیزی گیر بیاورد. اما هر چه چشم انداخت چیزی پیدا نکرد.
گنجشک که سردش شده بود و پاهاش حسابی یخ کرده بود به یخ گفت «ای یخ! تو چرا این قدر زور داری؟»
یخ با تعجب گفت «من زور دارم؟ اگر من زور داشتم حال و روزم بهتر از این بود و خورشید آبم نمی کرد.»
گنجشک رفت دم آفتاب نشست. رو کرد به خورشید. گفت «ای خورشید! چرا تو این قدر زور داری؟»
خورشید گفت «تو چقدر ساده ای. اگر من زور داشتم یک تکه ابر جلوم را نمی گرفت.»
گنجشک رفت سراغ ابر. گفت «ای ابر! چرا تو این قدر زور داری؟»
ابر گفت «خدا پدرت را بیامرزد. اگر من زور داشتم باد من را به این طرف و آن طرف نمی برد و می گذاشت برای خودم یک جا آرام بگیرم.»
گنجشک رفت پیش باد. گفت «ای باد! بگو بدانم چرا تو این قدر زور داری؟»
باد گفت «برو بابا تو هم دلت خوش است. اگر من زور داشتم کوه جلوم را نمی گرفت.»
گنجشک رفت رو کوه نشستت و گفت «ای کوه! چرا تو این قدر زور درای؟»
کوه گفت «عجب حرفی می زنی! اگر من زور داشتم علف رو سرم سبز نمی شد.»
گنجشک به علف گفت «ای علف! تو چرا این قدر زور داری؟»
علف گفت «زورم کجا بود! اگر من زور داشتم بزی من را نمی خورد.»
گنجشک پرید رفت پیش بزی. گفت «ای بزی! چرا تو این قدر زور داری؟»
بزی گفت «به حق چیزهای نشنفته! اگر من زور داشتم قصاب گوش تا گوش سرم را نمی برید.»
گنجشک رفت سر وقت قصاب. گفت «ای قصاب! چرا تو این قدر زور داری؟»
قصاب گفت «ای بابا! اگر من زور داشتم موش تو خانه ام لانه نمی کرد و این همه دردسر برایم درست نمی کرد.»
گنجشک رفت پیش موش. گفت «ای موش! چرا تو این قدر زور داری؟»
موش گفت «کی این حرف را زده؟ اگر من زور داشتم گربه من را یک لقمة چپش نمی کرد.»
گنجشک که دیگر خسته شده بود رفت سراغ گربه و گفت «ای گربه! از بس که این ور و آن ور رفتم و از این و آن پرسیدم ذله شدم. تو را به خدا به من بگو تو چرا این قدر زور داری؟»
گربه که دید گنجشک راست راستی کلافه شده دلش سوخت و همان طور که دور و برش را می پایید و مواظب بود سگ همسایه پیداش نشود, گفت «زور دارم و زور بچه؛ سالی میزام هفت بچه؛ یکیش آرام جانم؛ یکیش سر و روانم؛ یکیش کفتر پرانم؛ یکیش بی تو نمانم؛ زنی می خوام زنانه؛ پوستین کنه انبانه؛ گذارد کنج خانه؛ پر کند دانه دانه؛ از گندم و شاهدانه . . . »